از شبِ اول بهم ریختم. آن قدر که با هر آهنگی، هر تصویری، هر صحنهای و هر نوحهای، به پهنای صورت اشک میریختم. شدم از آن آدمهایی که با خود و جهانش سرِ جنگ دارد. هر شب دعا میکردم. میرفتم کنارِ پنجره و عاجزانه از خدا میخواستم آنچه را که میخواستم. همه چیز بد بود و بدتر شد. بدترینش شاید آن لحظه بود که عهد شکستم. شاید هم آن لحظهای که سومین و آخرین دوستِ مجازیم گفت که دیگر تمایلی به حرف زدن با من ندارد و من مثلِ آدمی که خیلی ناگهانی یک پارچ آبِ سرد رویش ریخته باشند، به شدت شوکه شدم. چند ساعت بعد از آن، درست زمانی که در حالِ تایپِ پستِ قبل بودم، از حرم برایم عکسِ مراسمِ تشییعِ شهید حججی را فرستادند و این اولین جرقهی شروعِ حالِ خوب بود.
هیچ چیز به اندازهی شنیدنِ این که یک نفر برایم دعا کرده، حالِ مرا خوب نمیکند. بعد از آن همه چیز خوب شد. انگار دعاهایم به صف شده بودند برای استجابت. یکی پس از دیگری اجابت میشد و من بودم و فضای اتاقی که برای پرواز کافی نبود. هر چه خواستم شد. هم دعاهای قدیمی و هم دعاهایی که تازه متولد شده بودند. حتی دعاهایی که احتمالِ اجابتش کمتر از یک درصد بود. میتوانید تصور کنید وقتی پس از هفت هشت سال دعایی اجابت میشود، آدم چه حالی پیدا میکند؟! بزرگترین دغدغهی الانم این است که چرا و بخاطرِ کدام کارِ خوبِ نکرده مستحقِ این همه حالِ خوب هستم. غریب محرمی شده محرمِ امسال. دوست دارم هر ثانیهاش هزار سال طول بکشد. همه چیز عالیتر از عالی ست. فقط مانده کربلا...
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 288