حتی وقتی می‌خنده

ساخت وبلاگ

هوا خیلی سرد شده بود. تصمیم گرفتم به جای یک ساعت و نیم منتظرِ سرویسِ خوابگاه موندن و لرزیدن برم کتاب‌فروشیِ آبان که هم کتاب‌ها رو ببینم هم بالاخره یه جایی باشم که گرمه. همینطور که داشتم از کنارِ پیاده‌رو واسه خودم می‌رفتم و چاوشی توی گوشم می‌خوند «و نخ به نخ دهنم دود است»، یهو چشمم افتاد به یه پسربچه‌ی کوچولو که کنارِ پیاده‌رو نشسته بود و یه ترازوی آبی هم جلوش بود. موزیک رو قطع کردم و رفتم کنارش. با لبخندی که از پشتِ دو تا ماسک دیده نمی‌شد پرسیدم: «من بخوام خودم رو وزن کنم چقدر می‌شه؟!» خیلی آروم و مهربون گفت: «هر چقدر دوست داری.» از اونجایی که اکثرِ اوقات پولِ نقد همراهم نیست به سمتِ عابربانکی که همون نزدیکی بود حرکت کردم اما هزار مدل فکر اومد توی سرم که مثلاً اگه مامان و بابای معتاد داشته باشه و این پول‌ها رو ازش بگیرن خرجِ مواد کنن چی؟! یا اگه اصلاً پدر و مادری نباشه و یه نفر از امثالِ این کوچولوها سوءاستفاده کنه چی؟! نهایتاً تصمیم گرفتم توی اون هوای سرد واسش یه نوشیدنیِ گرم بخرم. چند دقیقه بعد با شیر کاکائو و چندتا کیک برگشتم پیشش. به دست‌هاش الکل زدم و گفتم حالا می‌تونی بخوری عزیزم. زمان متوقف و دلم خون شد لحظه‌ای که اشک توی چشم‌هاش جمع شد. با فاصله نشستم همون‌جا. شاید چون می‌خواستم بدونم دنیا از نگاهِ امثالِ یونس چطوریه. این که هر روز ساعت‌ها بشینی و زل بزنی به آدم‌های رنگارنگِ در حالِ عبور بلکه از هر بیست نفر، یک نفر به سمتت بیاد تا دستِ خالی برنگردی پایین‌ترین نقطه‌ی شهر.

بعد از اون شب، هر شبی که بتونم می‌رم پیاده‌روِ همون خیابون. اول می‌رم سمتش و حالش رو می‌پرسم و بعد همون همیشگی‌ها رو براش می‌خرم. بینِ خودمون بمونه. قند توی دلم آب می‌شه وقتی از دور من رو می‌شناسه و نگاهش می‌خنده. همیشه چند دقیقه خیره می‌شم به چشم‌هاش. غم داره. حتی وقتی می‌خنده.

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 78 تاريخ : دوشنبه 13 تير 1401 ساعت: 3:15