به بهانه‌ی تولدِ حضرتِ خورشید

ساخت وبلاگ

یکی از درس‌های ترمِ قبل فارماکولوژی بود. از اون درس‌هایی که شروعش جذاب و شیرینه اما یکم که فشرده می‌شه و از برنامه جا می‌مونی دیگه جمع کردنش با خداست. سه تا استاد داشتیم که هر سه استاد تمام و از اساتیدِ دانشکده‌ی دارو بودند. هر سه خیلی خوب بودند اما استادِ آخر بخاطرِ مشکلات و کمبودِ وقت فشرده تدریس کرد و همین باعث شد تا قبل از شروعِ فرجه‌ها نتونم مباحثش رو بخونم اما شکرِ خدا فارما امتحانِ اول بود. سرِ جلسه استادِ اول سوالاتش رو آورد و گفت یه ربع وقت دارید. سوا‌ل‌ها راحت بود به نسبت و تقریباً همه رو با اطمینان جواب دادم. بعد سوالاتِ استادِ دوم و سوم رو با هم آوردند همراه با یه پاسخنامه و گفتند جواب‌ها رو بدونِ خط خوردگی واردِ پاسخنامه کنید! سوالات سخت بودند به نسبت مخصوصاً این که من روی مباحثِ استادِ سوم تسلطِ کافی نداشتم و شرایطِ امتحان و زمانِ کم همه چی رو بدتر کرده بود. جالب این بود که سوالاتِ استادِ دوم از یک تا پونزده بود و سوالاتِ استادِ سوم از سی و چهار تا پنجاه و پنج! آخرهای امتحان متوجه شدم چون جواب‌ها رو با هم وارد کردم دقت نکردم و جواب‌های سوالاتِ استادِ سوم رو از سی و پنج وارد کردم. بعد از امتحان هر طور حساب کردم دیدم فارما پاس نمی‌شه. کاری از دستم ساخته نبود. مثلِ همیشه با بچه‌ها رفتیم حرم و با شوخی و لبخند‌ از امام رضا کمک خواستیم. من اما می‌دونستم دعا فایده نداره و از طرفی چون هر چی از امام رضا خواسته بودم بهم داده بود دوست نداشتم چیزی بخوام که می‌دونستم نمی‌شه. وقتی می‌خواستیم برگردیم کنارِ باب‌الجواد لحظه‌ی سلامِ به آقا ته دلم گفتم کاش یه کاری کنی.

تقریباً امتحاناتِ آخر بود. مثلِ همیشه واسه درس خوندن رفتم کتابخونه مرکزی. به محضِ ورود دوستم اومد سمتم و گفت هول نکنی ها نمره‌ی فارما رو زدند. فقط خدا می‌دونه با چه استرس و حالی واردِ سایت شدم. تا چند دقیقه من به صفحه‌ گوشی خیره شده بودم ببینم ۱۷.۳۵ هست یا ۷.۳۵ :| به قولِ گروس فضای اتاق برای پرواز کافی نبود.

بعد از تموم شدنِ امتحان‌ها یه روز بچه‌ها اومدند دنبالم رفتیم شیرینی ‌فروشیِ نزدیکیِ خوابگاه. دو تا جعبه شیرینی گرفتم و با مترو رفتیم ایستگاهِ بسیج. بقیه‌ راه رو تا حرم پیاده رفتیم. جلوی باب‌الجواد شیرینی‌ها رو پخش کردیم و رفتیم صحنِ آزادی چون صحنِ انقلاب زودتر از بقیه صحن‌ها پُر و درش بسته می‌شه. از قشنگ‌ترین لحظه‌های حرم زمانی هست که بعد از نمازِ مغرب و عشا در‌های صحنِ انقلاب رو باز می‌‌کنند و واردش ‌می‌شی. حس می‌کنی از هر لحظه‌ی دیگه به آقا نزدیک‌تری. چشمم که به گنبد افتاد زدم زیرِ گریه و چون دوست ندارم کسی اشک‌هام رو ببینه چادر رو کشیدم روی سرم.

رئوف یعنی هر چی بخوای بهت می‌دم. یعنی وقتی می‌دونم آخرِ داشتنِ چیزی که براش خوشحالی چقدر تاریکه ازت می‌گیرمش و واسه گریه‌های لحظه‌ای و دردهای موقتیِ بعدش محکم بغلت می‌کنم. رئوف یعنی فرقی نمی‌کنه چطوری فکر می‌کنی، چطوری لباس می‌پوشی، چی رو قبول داری و چی رو باور نداری. یعنی هر طوری باشی من ضامنِ دلتم و نمی‌ذارم دستِ خالی برگردی.

 

+ عیدتون مبارک :)

 

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 219 تاريخ : شنبه 14 تير 1399 ساعت: 19:09