نامه‌ی هشتم

ساخت وبلاگ

اونقدر بادکنکِ آبی و سفید باد کردم که نفسم بالا نمیاد. کیک توی یخچاله. برفِ شادی‌ها روی میزه. فشفشه‌ها هم کنارشون. صدای در میاد. صدام می‌کنی بیام کمکت کنم که خب نمیام. با همون لحنِ الکی مثلاً عصبانیت در رو باز می‌کنی و تا می‌خوای همون تنبیهِ همیشگیت رو برام تکرارش کنی که بعدش جفتمون بزنیم زیرِ خنده، برفِ شادی رو می‌ریزم بالای سرت و با هیجان و ذوق داد می‌زنم تولدت مبارک عزیزم. واسه چند لحظه هیچی نمی‌گی. بعد هر چی دستته رو می‌گذاری زمین و میای جلو تا همدیگه رو بغلم کنیم که می‌گم یکم صبر کن. می‌رم کیک رو میارم. شمع‌های رنگی‌رنگی می‌ذارم روش و روشنشون می‌کنم. می‌شینم روی زمین. دست‌هام رو می‌گذارم زیرِ چونه‌ام و خیره می‌شم به چشم‌هات و می‌گم آرزو کن. زیرِ لب و مرموز زمزمه می‌کنی. بعد شمع‌ها رو فوت می‌کنی و من جیغ‌ می‌زنم و دوباره می‌گم تولدت مبارک. آهنگی که دانلود کردم رو پخش می‌کنم و باهاش می‌خونم. همدیگه رو بغل می‌کنیم. بادکنک می‌ترکونیم. کیک پرت می‌کنیم طرفِ همدیگه. فشفشه‌ها رو روشن می‌کنیم و سلفی می‌گیریم و بلندبلند می‌خونیم و می‌خندیم و می‌رقصیم. خسته که شدیم وسطِ اون همه آشوب و جمعه‌بازاری که درست کردیم دراز می‌کشی. منم پتو میارم و برق‌ها رو خاموش می‌کنم. پرده‌ها رو کنار می‌زنم و میام کنارت. خیره می‌شیم به ماه. داره به این حجم از دیوونگی می‌خنده وقتی می‌دونه من اصلاً تاریخِ تولدِ «تو» رو نمی‌دونم.

 

+ و خداوند دیوانه‌ها رو بیشتر دوست داره.

 

 

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 169 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 14:59