نامه‌ی آخر

ساخت وبلاگ

گوشیش رو روی یکی از رگ‌های برجسته‌ی دستم کشید و با لبخند گفت چقدر این رگ خوبه واسه زدنِ آنژیوکت! لبخند زدم و به پشتِ دست‌هام خیره شدم. رگ‌هایی که خیلی بیشتر از قبل بیرون زدن یا بهتر بگم منی که هم‌چنان لاغرتر می‌شم. سه کیلوی دیگه هم کم شد. درد روی درد. روزی که توی حرم حالم خیلی بد شد، دقیقاً صبحِ شنبه‌ی هفته‌ی قبل بعد از اون همه فشارِ روانی که خودت بیشتر از من در جریانی، یه خانم تا وقتی که حالم بهتر شد کنارم بود و پا به پام گریه می‌کرد. می‌گفت از خدا شفا نخواه آرامش بخواه و من فقط اشک می‌ریختم. دو روزِ کامل از صبح تا شب می‌نشستم یه گوشه‌ی حرم و حتی نمازِ جماعت هم نمی‌خوندم چون به یقین رسیدم یک عمر خدایی رو عبادت کردم که حداقل‌ترین حق‌ها رو بهم می‌ده نه خدای تو و این جماعت. آخرش یه گوشه توی خلوت و سکوتِ ازلیِ خودم به سمتش نماز می‌خوندم. تا یک قدمیِ انصراف از دانشگاه و خریدِ بلیطِ روزِ سه‌شنبه و پرواز به سمتِ شیراز هم رفتم اما مهلا طوری که فقط خودم و خودش می‌دونیم سرم رو بینِ دست‌هاش گرفت و زل زد به چشم‌هام و گفت صبر کن. و پنجشنبه شبی که تا صبح تکیه‌زده به یکی از ستون‌های رواقِ امام خمینی چله‌ی عاشقانه رو شروع کردم چون بالاخره بعد از مدت‌ها مطالعه و فکر و قدم‌زدن‌های طولانی به معنای عشق نزدیک شدم. حس کردم مدت‌ها عاشق بودم و حتی خودم و خودت نفهمیدیم. فکر می‌کنم دیگه بسه. حالا که نمی‌تونم واسه دردهام کاری بکنم حداقل می‌تونم از این همه دلسوزی واسه خودم دست بردارم. و شاید شروعِ فصلِ جدیدی از زندگیِ بدونِ فیزیک تموم کردنِ این نامه‌ها باشه.

 

+ ملتِ عشق رو شروع کردم. باید شمس رو بشناسم. باید.

+ وای به روزی که بفهمم به صداقتت قسم می‌خوردم و تو فقط دروغ می‌گفتی.

 

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 174 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 14:59