پرسید خب حالا چی درست کنیم؟! پرسیدم الویه دوست داری؟! گفت آره. سیبزمینی و مرغ و تخممرغ رو گذاشتم آبپز بشن. رفتم سراغِ کمدمون و پیراهنِ چهارخونهی آبی رنگش رو برداشتم و تنم کردم. آستینهاش رو تا آرنج تا کردم و موهام رو باز کردم. مثلِ همیشه غرقِ مطالعهی فلسفه بود. خیلی آروم رفتم پشتِ سرش و دستهام رو گذاشتم روی چشمهاش. کتابش رو بست با لبخند گفت خیلی بهت میاد. اصلاً انگار واسه تو ساخته شده. منم دستهام رو برداشتم و با اخم گفتم واقعاً که جرزنی محمد. رفتیم سراغِ رنده و کاسه و موادِ آبپز شده. تخممرغها با من بود سیبزمینیها با محمد. آخ که چه دلبر شده بود توی اون حالت. یکم که گذشت یک مشت از تخممرغهای رندهشده رو برداشتم پرتاب کردم وسطِ صورتش. با چشمهای گردشده چند ثانیه بهم خیره شد و بعد یک مشت از سیبزمینیهای رندهشده برداشت و گفت حالا نوبتِ منه. جیغ کشیدم و فرار کردم. من میدویدم و اون دنبالم و بلند بلند میخندیدیم. بالاخره بهم رسید و دستش رو برد وسطِ موهام و از بالا تا پایین حرکت داد. حضرتِ عشق از تهِ دل میخندید و من جیغ میکشیدم و میگفتم خیلی بیادبی. دستم رو گرفت و برد سمتِ حیاط. اشاره کرد به آسمون و گفت اون ستاره پرنوره رو میبینی؟! گفتم آره اون منم. خندید و گفت اون ستاره که کنارشه هم منم که همیشه کنارتم. نشستیم روی صندلیهای کنارِ باغچه. سرم رو گذاشتم روی شونهش و دستش رو محکم توی دستم گرفتم. آروم آروم خوابم برد. یهو حس کردم یه قطره افتاد روی دستم. چشمهام رو باز کردم. خون بود که از دماغم روی دستم چکید. رفتم جلوی آینه. پیراهنت تنم بود اما «تو» نبودی. بدو بدو رفتم کنارِ پنجره. ستارهت هم بود اما «تو» نبودی. دستم رو بردم بینِ موهام. سیبزمینیهای رندهشدهی توی دستهات هم بودند و «تو» نبودی. من، تنهایی، خستگی، بیماری و خون و خون و خون. میبینی محمدِ من؟! همه چی سرِ جای خودشه فقط «تو»یی که نیستی. آخه تعبیرِ رویایی هستی که دیروز برای فردا دیده بود. فردایی که دیگه نفس نمیکشم، همون فردایی که «تو» توش نیستی...
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 175