بریم؟!

ساخت وبلاگ

پنجشنبه شب

با بغض و به زور خودم رو رسوندم صحنِ انقلاب و نشستم وسطِ فرش‌های رو به ضریح. چادرم رو کشیدم رو صورتم و شروع کردم به گریه کردن. نه از اون گریه‌های معمولی نه! از اون گریه‌هایی که جای اشک خونِ دل از چشم می‌باره. وسطِ حالِ خرابم مادر تماس گرفت و خب متوجه شد دارم گریه می‌کنم. حالت خوبه؟! چیزی شده؟! دلت تنگ شده؟! مشکلی برات پیش اومده؟! آره مامان خوبم فقط دلم گرفته. مثلِ همه‌ی وقتایی که دلم بدجور می‌گرفت و می‌زدم زیرِ گریه سعی کرد من رو بخندونه. خندیدم که دلش آشوب نشه. گفت با دلِ شکسته‌ات واسه همه دعا کن دخترم. مادره دیگه. حتی از فاصله‌ ۲۰۰۰ کیلومتری هم می‌فهمه دخترش دلش شکسته :) به دستمال‌ کاغذیِ توی دستم نگاهی انداختم. خونی بود. دوباره خون دماغ شدم و این یعنی اون همه قرص و آمپول همه‌ش پرید. درد دارم. از روحم زده به جسمم. فقط دستام رو مشت می‌کنم و چشم‌هام رو می‌بندم بلکه دردم کمتر بشه. خوب نیستم اما باید وانمود کنم حالم خیلی خوبه. درد دارم اما باید به مریض‌هام لبخند بزنم و دردشون رو تا جایی که ممکنه کم کنم. همه‌ی این‌ها نشون‌دهنده‌ی اینه که دارم دق می‌کنم. به همین راحتی.


جمعه‌ای که تو باشی

تصمیم دارم هفتِ صبح دوباره برم حرم. از دنیای شلوغِ آدم‌های خودخواه خسته شدم. بالاخره یه روزی همه چی درست می‌شه. منم خوب می‌شم. دنیا هم جای بهتری می‌شه واسه زندگی. من که دلم روشنه :) هر کی دوست داره فردا بیاد با هم بریم زیارت. فاصله که واسه دل معنی نداره. داره؟!


+ پایانِ شبِ سیه «تو» هستی...


همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:30