بالاخره تموم شد

ساخت وبلاگ

نشسته بودم روی سکوی روبه‌روی گنبد و گلدسته. با چند سانت فاصله نشسته بود روی زمین و از شدتِ سردیِ هوا مچاله شده بود توی خودش. همینطور که به گنبد خیره شده بودم خندیدم و گفتم چقدر از این زاویه قشنگه. خندید و گفت چالِ گونه‌ی تو هم وقتی می‌خندی قشنگه. بلافاصله لبخندم جمع شد. دستم رو گذاشتم روی صورتم. سرش رو آورد نزدیک‌تر و گفت دوستت دارم. با اخم گفتم از آقا خجالت بکشید. توی حرم آخه؟! گفت اتفاقاً جلوی خودِ آقا می‌‌خوام بگم که بدونید راست می‌گم. چند ثانیه سکوت... خودم رو جمع‌ و جور کردم. حوا با دوستت دارم دلش نمی‌لرزه. آره حوا با دوستت دارم‌های نامعتبر دچارِ تردید نمی‌شه. گفتم نظرِ من همونه و هم‌چنان مخالفم و بدونِ اینکه نگاهش کنم رفتم. نمی‌دونم چی تنش بود. نمی‌دونم چه شکلی بود. فقط می‌دونم تموم شد. بالاخره بعد از یک سال تموم شد.


+ و پنجشنبه حوا در آغوشِ مادرش خواهد بود :)


+ دارید رفیقی که ۱۲ شب آلپرازولام بخوره اما بخاطرِ بی‌خواب بودنتون تا ۶ صبح بیدار بمونه؟!


+ یکی از بچه‌ها به من می‌گه صنما (معشوقه‌ی حافظ) :)) امروز بغل کردیم هم رو واسه خداحافظی. می‌گفت مراقبِ صنمای من باش :))


همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 189 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:30