آرزوی این روزهایم

ساخت وبلاگ

۳ یا ۴ ساله بودم که نقاشی جزءِ برنامه‌ی ثابتِ هر روزه‌ام شد. من بودم و یک جعبه مدادرنگیِ ۶ رنگِ کوچولو و دفتر نقاشیِ عروسکی. آرام آرام یاد گرفتم از دلِ خط‌خطی‌هایم کوه و درخت و گل بیرون بکشم. یاد گرفتم کوه‌ها را یکنواخت رنگ‌آمیزی کنم. یاد گرفتم با دقت و حوصله واردِ حریمِ مدادرنگی‌ها بشوم و به اشکالِ بی‌روحِ ترسیم‌شده رنگ بپاشم مبادا از محدوده‌ی مرزبندی‌شده تجاوز کنند. گذشت و جعبه‌ی مدادرنگی‌هایم ۱۲ رنگ شد. بیشتر گذشت و دفتر نقاشی‌ِ فیلی جایگزینِ دفتر نقاشیِ کوچولوی حوا شد؛ پاستل به دنیای نقاشی‌هایم وارد شد و بعد از آن آبرنگ به این مجموعه اضافه شد. می‌گفتند حوا خوب می‌کشد و در این زمینه استعداد دارد! شاید به این دلیل بود که نیم‌کره‌ی راستِ مغزم فعال‌تر است هر چند به اصرارِ مادر با دستِ راست می‌کشیدم. آن زمان آرزویم داشتنِ مدادرنگیِ ۲۴ رنگ بود. وقتی برایم خریدند آرزوی داشتنِ مدادرنگیِ ۴۸ رنگ گوشه‌ی قلبم جا خوش کرد. می‌دانید آخر آرزوها همراه با آدم‌ها قد می‌کشند! ۸ ساله بودم که مادر برایم مدادرنگیِ ۴۸ رنگِ فابرکاستل خرید و این برایم نهایتِ احساسِ حسِ لمسِ خوشبختی بود. طیِ همه‌ی این سال‌ها، همین جعبه‌ی گوشه‌ی کمد که میانِ انبوهِ کتاب و جزوه‌هایم زیاد هم به چشم نمی‌آید، ورق ورق به خاطراتِ شیرینِ دنیایِ نامحدودِ نقاشی‌هایم اضافه کرد. هنوز هم دلم برایش ضعف می‌رود اما مدتی‌ست حوا آرزوی دیگری در سر دارد. یک آرزوی دو میلیون و چهارصد و چهل هزار تومانه. :|

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت: 21:28