یک هفته بعد از اتمامِ امتحاناتِ نهاییِ سوم کلاس رسماً شروع شد. بخشِ خوبِ ماجرا این بود که جنابِ استاد، ساعت ۷:۳۰ تا ۹ هر صبح را از قبل برای من کنار گذاشته بود که این بازهی زمانی برای من خیلی ایدهآل بود! به ماهِ رمضان که رسیدیم نتیجهی چندین دقیقه بحث این شد که کلاسها یک ساعت بعد از افطار باشد و مباحثِ به نسبت راحت تدریس شود. گذشت و رسیدیم به شبهای احیا که مسابقاتِ لیگِ جهانیِ والیبال هم بود. (یکی از بزرگترین تفریحاتِ من، تماشای مسابقاتِ والیبال علیالخصوص بازیهای مهم و جهانی ست) اولینِ شبِ احیا، جنابِ استاد کلاس را چند دقیقه زودتر تمام کرد تا به مراسمِ مسجدِ محلهشان برسد. من هم وسایلم را جمع کردم و با حضرتِ پدر تماس گرفتم که فرمودند کمی دیر میرسند چون دارند والیبال میبینند و لحظاتِ آخرِ بازی ست و بس حساس است. :| از قضا جنابِ استاد هم از طرفدارانِ والیبال بود و همین که متوجه شد بازی هنوز تمام نشده تلویزیون را روشن کرد تا نتیجه را ببیند. یادم نمیآید با کدام تیم بازی داشتیم اما میدانم حریف قدر بود و ما به امتیاز نیاز داشتیم. ستِ پنجم بود و به شدت نفسگیر. بردیم. جنابِ استاد که کلی ذوق کرد و آفرین نثارِ بچههای تیم ملی کرد اما من تخلیهی ذوق و هیجانم را گذاشتم برای خانه و فقط لبخند زدم. جدولِ آمارِ مسابقه که در صفحهی تلویزیون نقش بست متوجه شدیم ایران دو ستِ اول را باخته بوده! جنابِ استاد بلافاصله گفت: «میبینید خانمِ ح؟! موفق اونیه که تا لحظه آخر دست از نبرد برنداره و ناامید نشه. توکل که داشته باشی و بدونِ توجه به میزانِ بزرگ بودنِ نبرد و قدر بودنِ حریفت بجنگی، میتونی از دلِ یک بازیِِ باخته به یک بردِ شیرین برسی. شما باید همچین روحیهای داشته باشی.» لبخند زدم و به نشانهی تایید سر تکان دادم.