تا همین دو ماهِ گذشته مثلِ اکثرِ پدیدههای اطراف نتوانسته بود به احساسم تلنگر بزند. کمی کمتر از ۱۰ سال از آن شبِ گنگ که حسِ کودکِ تازه متولدشدهی گریان از ورود به دنیای ناشناختهی آدمهای غیر قابلِ پیشبینی، عجیب به تکتکِ سلولهای دنیای آبیِ ملیح و نهچندان کودکانهام نفوذ کرده بود میگذرد و دیگر کوچه پسکوچههایش بوی غربت و دلتنگی نمیدهد. این روزها کمی آرامتر از قبل میانِ مردمِ این شهر قدم برمیدارم. دیگر مولانا زیرِ لبهایم زمزمه نمیشود و افکارم پرتِ نماندن نیست. حس میکنم علیرغمِ تمامِ تلاشهای چندین و چند سالهام برای عدمِ وابستگی به هیچ چیزِ نماندنیِ این دنیا، دلم یک گوشهی خلوت و تهی از صدای بوق زدنهای آدمهای همیشه عجول گیر کرده است. جایی لابهلای کوههای اطرافِ خانه که هوایش مستِ صدای گنجشکهای همیشه عاشق است. دروغ است اگر بگویم دلم برای کافهبستنیِ مرکزِ شهر تنگ نمیشود. همان که به محضِ ورودم، آقای فروشنده بستنیِ موردِ علاقهام را آماده میکند و پس از سلامم تحویلم میدهد و لبخندزنان میگوید: «میدونم میدونم همون همیشگی». دلم برای بعضی صبحهای زمستان که هنوز چشمانم کامل باز نشده بود پدر دستم را میگرفت و میبرد پشتبامِ خانه و میگفت: «آبشارها رو ببین! نتیجهی بارونی که کلِ دیشب باریده» تنگ میشود. کجای دنیا میشود این همه ذوقمرگ شد؟! دلم برای کتاب فروشیِ نقلیِ کنارِ آن مجتمعِ تجاریِ چند طبقه هم تنگ میشود. همان که کتابهایش خیلی باسلیقه کنارِ هم به صف ایستادهاند و با نگاهشان در دلِ آدم بلوا به پا میکنند. دلم برای مسیرِ پیادهرویِ ۴۰ دقیقهایِ منتهی به میعادگاهِ من و خورشید که صبحهای تابستان قدمش میزدم تا طلوعِ هر روزه را به نظاره بنشینم خیلی تنگ میشود. من حتی برای مهربانیِ این مردمِ دوستداشتنی که هر چه میگذرد، بیشتر و بیشتر از خودِ حقیقیشان فاصله میگیرند دلم تنگ میشود. اما چرا؟! من که خوب میدانستم این شهر از اول هم برای نماندن بود...
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 283