وقتی از جنون حرف میزنم انتظار ندارم پوزخند نزنی. سنگِ صبور پلی میشود، سَرم را بینِ دستانم میگیرم و چشمانم را میبندم. میدانی چه میشود؟! تمامِ زنجیرها باز میشوند و من فاصله میگیرم از آدمها و هر آنچه وصل میکند مرا به دنیا. جنون مگر غیر از این است؟! سرعتِ ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت را تصور کن. جاده باشد و شب و مقصدی نامعلوم. جنابِ چاوشی میخواند و تو زمزمه میکنی. تو مبتلا به درمانی، منم دچارِ بیماری. آخ که دلت میخواهد صد بار پشتِ سرِ هم تکرارش کنی. اشتباه نکن. اینجا نه کسی عاشق است و نه کسی شکستِ عشقی خورده. اینها سطحیترین اتفاقاتِ عصرِ آهناند. اینجا من به تو فکر میکنم؛ به تویی که خودم هستی. چقدر غافل شدم از احوالت. چقدر عوض شدهای. آنقدر در روزمرگیهایم غوطه خوردم که یادم رفت تو هم نفس میکشی. میدانی؟! من به تو بدهکارم. من یک عالَم توجه، یک عالَم محبت، یک عالَم لبخندِ از تهِ دل به تو بدهکارم. من به تو ظلم کردم حوا. ظَلَمتُ نَفسی...
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 211