ما تمامش می‌کنیم

ساخت وبلاگ
با هیجانی زایدالوصف گفتم من صحنِ جامعِ رضوی‌ هستم. تو کجایی؟! گفت الان می‌رسم. یکم بعد تماس گرفت و من برای اولین بار صداش رو شنیدم :) گفتم کجایی؟! گفت بچرخ بچرخ آها الان دقیقاً روبه‌روتم! وقتی دیدمش یه لبخندِ عمیق نشست رو لب‌هام. البته که استرس هم داشتم :| به سمتِ هم حرکت کردیم. وقتی بهم رسیدیم و صورتش رو از نزدیک دیدم احساس کردم سال‌هاست می‌شناسمش. با هم رفتیم رواقِ حضرتِ زهرا و یه گوشه‌ی دنج انتخاب کردیم. نشست و من هم دقیقاً نشستم رو‌به‌روش و خیره شدم به چشماش. گفت خوبی؟! زدم زیرِ گریه! اصلاً و ابداً آدمی نیستم که حالِ درونیم رو بروز بدم. به ندرت پیش میاد کسی متوجهِ حالِ واقعیم بشه. به شدت هم کم‌حرف هستم. با همه‌ی این‌ها وقتی سمیرا پرسید حوا چی شده شروع کردم به حرف زدن. گفتم و گفتم و اشک ریختم و اشک ریخت و خندیدم و خندید. ساعت‌ها حرف زدیم. همون‌جا نماز خوندیم و بعد رفتیم یه گوشه‌ی دنجِ دیگه‌ و کمی درباره‌ی بیان و چند عدد از دوستانِ مجازی صحبت کردیم. حسِ تنفرِ مشترک نسبت به بلاگری مشخص :| هم‌زمان یادگاری‌ها رو بهم دادیم و من چقدر ذوق کردم از دیدنِ دست‌خطش :) سمیرا اصرار داشت که من هم براش بنویسم. اینطور وقت‌ها هم همیشه مغزم می‌شه دفترِ ۲۰۰ برگِ تمام سفید :| بالاخره بعد از چند دقیقه تفکر یکی از بیت‌های موردِ علاقه‌ام رو براش نوشتم. خندید. فکر کنم خودش هم نفهمید چقدر خنده‌هاش رو دوست دارم. از باب‌الجواد رفتیم بیرون و همون حوالی آیس‌پک سفارش دادیم. من مثلِ همیشه شکلاتی و سمیرا نسکافه‌ای اما انگار اشتباه شنیده بودند چون واسه سمیرا خودِ نسکافه رو آوردند :| این آخرین ایستگاهِ دیدارِ وبلاگیِ ما بود. فرداش بهم گفت خیلی خوب تر از تصورم بودی. گفت ***** برای من خیلی دوست‌داشتنی‌تر از حواست :)

+ معمولی‌تر از آنم که تو می‌پنداری.
+ قلبم دو تیکه شده. یه تیکه‌ش اینجاست و اون یکی شیرازه.
+ گاهی اوقات کسی که دوستت داره بیش از همه آزارت می‌ده.

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 206 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 4:04