به عقب باز (ن) می‌گردم

ساخت وبلاگ
هوا سرد بود. آروم آروم رفتم و نشستم همون جای همیشگی. صحنِ انقلاب، سمتِ راستِ گنبد، تقریباً در امتدادِ کفشداریِ شماره‌ی یک. نگاه کردم به گنبد و پرچمی که خیلی دلبرانه تکون می‌خورد. گوشی رو برداشتم تا با مادربزرگ تماس بگیرم. به طرزِ عجیبی شماره‌ی خونه‌شون رو فراموش کرده بودم. کلی با خودم کلنجار رفتم اما فایده نداشت. همینطور که داشتم فکر می‌کردم یهو یه پسر بچه‌ی بانمک و شیرین اومد کنارم و گفت می‌شه از اینا بخرید؟! از اون بسته‌هایی بود که مهر و تسبیح و عطر داره. گفتم نه لازم ندارم اما هر چی بخوای واسه خودت می‌خرم. گفت چی مثلاً؟! گفتم هر چی که دلت بخواد. یه نگاهی به بسته‌هاش کرد و گفت اما من به پولِ فروشِ اینا نیاز دارم. چیزی نمی‌خوام فقط یدونه ازم بخرید. گفتم ولی من پولِ نقد همراهم نیست. بیا بریم بیرونِ حرم هم یدونه از این بسته‌ها ازت می‌خرم هم هر چی که خواستی برای خودت. قبول؟! خندید و گفت باشه خاله. همینطور که داشتیم می‌رفتیم پرسید شما اهلِ کجایی؟! گفتم شیراز. پرسیدم کلاسِ چندمی؟! گفت هفتم البته یک سال هم موندم! به قیافه‌اش نمی‌خورد اما به درک و فهمش چرا. پرسید و پرسیدم تا رسیدیم به یه دکه. پرسیدم چی دوست داری؟! گفت هیچی و با نگرانی نگاه کرد به بسته‌های توی دستش. خم شدم و گفتم من حتماً یکی از اینا رو ازت می‌خرم خیالت راحت. بگو چی دوست داری؟! خندید و گفت اشترودل! چندتایی خریدم و از آقای فروشنده خواستم بیشتر کارت بکشه و بقیه رو بهم بده. بعد هم اشترودل‌ها و پولِ یکی از بسته‌ها رو بهش دادم و گفتم من لازمش ندارم. فکر کن یدونه ازت خریدم. اون خوشحال شد و من خندیدم. گفتم دیگه چی دوست داری؟! گفت هیچی خاله همینا کافیه. داشتم به این فکر می‌کردم که براش دفتر و خودکار بخرم که چشمم افتاد به کفش‌هاش. متوجه شد دارم به اون‌ها نگاه می‌کنم. گفت برام بزرگ هستن خاله. آره هم بزرگ بودن هم کهنه. بردمش توی یه کفش‌فروشی و گفتم کدوم رو دوست داری؟! گفت هر چی شما دوست داشته باشی. چند بار پرسیدم و هر بار همین جواب رو شنیدم. یدونه براش انتخاب کردم و خریدم و بهش دادم. با بغض تشکر کرد و گفت ان‌شاءالله هر حاجتی داری آقا بهت بده. با بغض لبخند زدم. همون حوالی کار داشتم. گفت نمیای حرم خاله؟! گفتم نه باید برم فلان جا. گفت پس منم باهاتون میام که تنها نباشید. چقدر حسِ خوبی داشت بودنش. احساس می‌کرد مثلِ یه مرد مراقبمه و منم از بودنش کنارم خوشحال بودم. کارم که تموم شد برگشتیم حرم. من باید خودم رو به سرویسِ دانشگاه می‌رسوندم برای همین از یه جایی به بعد ازش خداحافظی کردم. اون رفت سمتِ صحنِ انقلاب و من تا یه جاهایی آروم دنبالش رفتم. یدونه از اشترودل‌ها رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. خیلی خوشحال بود. الحمدلله :)

درِگوشی: گفتی اگه ازشون چیزی نمی‌خریم می‌تونیم که براشون چیزی بخریم. آره راست گفتی. 

+ لبخند بزنیم؟! :)
همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 199 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 4:04