شام رزرو نکرده بودم. حوالیِ ساعتِ هفت، مثلِ هر شب رفیق جان اومد دنبالم که با هم بریم سلف. با لبخند گفتم من امشب شام ندارم تو برو. بعد هم تا جایی که میتونستم فرو رفتم توی کتابِ فیزیولوژی. چند دقیقهای که گذشت، بچههای ترم بالاییِ اتاقمون اومدند سراغم و گفتند پاشو حاضر شو همگی بریم شام بخوریم. گویا یکی از ترمبالاییها شنیده بود صدام رو! هر چقدر گفتم که من شام نمیخوام کیک دارم گفتند نه. به سلف که رسیدیم کارت زدند و ژتونِ غذا رو بهم دادند و گفتند برو بگیر. انگاری یکی از بچههای اتاقِ کناری نبوده کارتش رو داده بوده به بچههای اتاقِ ما که فقط کارت بزنند براش تا جریمه نشه. همه شام گرفتیم رفتیم دورِ یه میز نشستیم. بچهها گفتند میبینی حوا مهمون روزیش رو با خودش میاره. توی همهی اون زمانی که داشتیم شام میخوردیم و غشغش میخندیدیم، به رفیق جان فکر میکردم. به این که الان فکر میکنه بهش دروغ گفتم چون نمیخواستم با اون شام بخورم.
همیشه, همه چیز اونطوری که به نظر میرسه نیست. یه وقتایی پشتِ یه ظاهرِ بدِ ساده، یه باطنِ خوب و یا حتی خیلی خوبِ پیچیده وجود داره که تقریباً احتمالش صفره بخوایم زمانِ دودوتا, چهارتا, کردنهامون بهش فکر کنیم و در نظر بگیریمش. بهتر نیست قبل از صدورِ هر حکمی، به طرفِ مقابلمون فرصت بدیم کمی از خودش دفاع کنه؟! و یا سعی کنیم جورِ دیگهای ببینیم؟!
+ دیروز رفتیم اردو. دارت رو زدم وسطِ وسط :| حسِ خفن بودنِ عجیبی بهم دست داد اما من بهش دست ندادم :))) تیراندازی هم که کلاً عشقه :) حیف که مصدوم بودم وگرنه صخرهنوردی رو هم میرفتم :|
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 197