نشستم روی تختِ مقابلِ خانم دکتر و به چکمههایم خیره شدم. خیسِ خیس بود. دی است و بارانهای دلبرش! مادر به لبهای خانم دکتر خیره شده بود و ایشان هم برگهی آزمایشم را بررسی میکرد. بعد از چند دقیقه سکوت لبخندزنان گفتند که چیزِ چندان خاصی نیست. فلان (!) است که جای نگرانی ندارد فقط باید خیلی بیشتر مراقبِ تغذیهام باشم و از این قبیل توصیههای پزشکی. بعد هم گفتند که حواسم باشد عاشقِ هر کسی (!) نشوم. منی که تمامِ این مدت سرم پایین بود با شنیدنِ جملهی آخر به چهرهی خانم دکتر نگاه کردم و خندیدم. برای یک دخترِ دوم دبیرستانی که فردای آن شبِ بارانی امتحانِ جغرافیا داشت و هیچ نخوانده بود خندهدارترین جمله همین میتوانست باشد. پرسیدم: «چند سال طول کشید تخصص بگیرید؟! فوقِ تخصص چطور؟! خیلی زمان برد؟!» با همان لبخندِ محونشدنی از لبهایشان گفتند که هر کدام سه سالی طول کشیده. گفتند اگر علاقه پشتش باشد زیاد طول نمیکشد. خیلی خوشحال شدم. بعد از خداحافظی و خارج شدن از اتاقِ خانم دکتر به تابلوی کنارِ در نیمنگاهی انداختم. نوشته شده بود فوقِ تخصصِ خون و آنکولوژی.
میدانی حضرتِ عشقِ دردسرسازِ لجبازِ دوستداشتنیِ من، حس میکنم تمامِ سهمِ من از تو همان رگهای بیجان است و تمامِ سهمِ تو از من همین خونی که نیست. تو این روزهای نبودن را تاب بیاور، من برایت جان که سهل است، خون میدهم.
+ و شاید من بهتر از هر کسی بدانم وقتی از درد میگویی دقیقاً یعنی چه...
همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 371 تاريخ : سه شنبه 29 خرداد 1397 ساعت: 23:56