حتی دستم به خیالت هم نمی‌رسد

ساخت وبلاگ

بالاخره یک روز می‌آیم، اشک‌هایت را کنار می‌زنم و دستانت را می‌گیرم، می‌نشینیم رو‌به‌روی هم و تمامِ غصه‌هایمان را می‌ریزیم وسط، نصف مالِ من نصف مالِ تو. بعد تکیه می‌زنی به دیوارِ مقابلِ پنجره‌ی رو به بی‌نهایتِ آسمان و هر دو شروع می‌کنیم به بافتن. من قصه و تو موهایم را. ابرهای شکلاتی برایمان اشکِ شوق می‌ریزند. هر دو شروع می‌کنیم  به در آغوش کشیدن. من هوای نفس‌هایت و تو لبخندهایم را. خسته که شدیم سرت را می‌گذاری روی شانه‌ام و هر دو شروع می‌کنیم به خواندن. من مولانای جان و تو زمزمه‌ی صدایم را. آرام آرام خوابمان می‌برد. بیدار که بشویم دوباره همان آش است و همان کاسه. «تو» یک گوشه از تنهایی زانوی غم بغل گرفته‌ای و «من» در حصارِ تنهایی برایت از «ما» می‌نویسم. همین اندازه بعید. تو را به تمامِ فاصله‌ها قسم گریه نکن. ببین؛ شده‌ام یک شهر از بوی تو...

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 321 تاريخ : سه شنبه 29 خرداد 1397 ساعت: 23:56