همه کاره و هیچ کاره

ساخت وبلاگ
شش ساله که بودم شهریار حفظ می‌کردم و نقاشی می‌کشیدم. قد کشیدم. نقاشی و طراحی از ارکانِ مهمِ زندگی‌ام شدند طوری که وقتی برای اولین بار آرامگاهِ حافظ را با تمامِ جزئیاتش در پیکِ نوروزیِ خواهر کشیدم مادر بغض کرد. بیشتر قد کشیدم. شروع به نوشتن کردم. معلمِ پنجمِ دبستانم به یکی از انشاء‌هایم از بیست، بیست و یک داد. دومِ راهنمایی که بودم به خواستِ عمه جان در مسابقه‌ی داستان‌نویسی شرکت کردم. بعدها گفتند اول شدی. در مراسمِ تجلیل شرکت نکردم. یکی از پسر‌های فامیل که از قضا همسایه هم هستیم، کاملاً خودجوش جای من جایزه‌ام را گرفت و به مادرم تحویل داد! کمی بعد بدونِ اطلاعِ من چاپش کردند. تماس گرفتند برای چاپِ مجدد که اجازه ندادم و پرونده‌اش برای همیشه بسته شد. آن وسط‌ها در یک اردوی علمیِ چند روزه‌ی خارجِ استانی به همراهِ دو نفر از بچه‌ها‌ی مدرسه و معلمِ ریاضی کمی خطِ میخی یاد گرفتم و با اوریگامی (هنرِ کاغذ و تا) آشنا شدم. سومِ راهنمایی شروع به کدنویسی کردم. در ذهنم برنامه طراحی می‌کردم و ساعت‌ها کد می‌نوشتم. گاهی تا سحر مشغولِ کدنویسی می‌شدم و آن قدر فکر می‌کردم و می‌نوشتم و پاک می‌کردم تا بالاخره به نتیجه می‌رسیدم. خیلی بیشتر قد کشیدم. درباره‌ی قانونِ جذب (راز) مقاله نوشتم. در همایش‌های مختلف شرکت کردم. راجع‌به نانوفناوری روزها مطالعه کردم و فیلم دیدم. درباره‌ی تلفیقی از جهانِ بعد از نفت و کاربرد‌های علمِ نانو نوشتم و کنفرانس برگزار کردم. بعدها به پزشکی و علی‌الخصوص رشته‌ی خون و آنکولوژی علاقه‌مند شدم. می‌نشستم کنارِ دبیرِ زیست و فیلمِ تشریح می‌دیدم. (انصافاً خیلی خشنانه تشریح می‌کردند!) فیلمِ پیوندِ کبد و کاشتِ حلزونِ گوش را هم یادم می‌آید با مادر دیدم. این هم گذشت و وبلاگ‌نویس شدم و الان دو سال است که می‌نویسم. در زندگی‌ام سعی کردم هر چیزِ جذابی را در چارچوبِ باورهایم بدونِ واهمه تجربه کنم. همیشه از خودم پرسیدم مگر چند بار به دنیا می‌آیی و چند بار فرصتِ زندگی داری که بخواهی اجازه بدهی با حسرت از دنیا بروی؟! البته اعتراف می‌کنم یک بار سرِ جلسه‌ی امتحان، یکی از پسرهای نه‌چندان درس‌خوانِ کلاس که صندلی‌اش کنارِ من بود خیلی مظلومانه خواست طوری بنویسم که بتواند از روی دستم بنویسد. من هم سکوت کردم و چون دلم برایش سوخت خیلی عادی نوشتم و به مراقب‌‌ها هم چیزی نگفتم. شما ولی از این کارها نکنید خوب نیست. :| با همه‌ی این‌ها هیچ وقت در هیچ زمینه‌ای ادعایی نداشتم. فقط این را می‌دانم از پسِ هر کاری هم که بر بیایم در شناختِ آدم‌ها اکثراً اشتباه می‌کنم. نتیجه‌اش می‌شود وقت گذاشتن برای آدم‌هایی که لایقِ ثانیه‌ای توجه نیستند و بالعکس کم‌توجهی به آدم‌های بامحبتی که تو را در ناب‌ترین لحظاتِ زندگی‌شان شریک می‌کنند حتی اگر تو را ندیده باشند. ببینید :)

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 275 تاريخ : شنبه 8 ارديبهشت 1397 ساعت: 22:00