شبِ عیدِ مبعث به دعوتِ دایی جان رفتیم خونهباغ. جایی بیرون از شهر و نسبتاً مرتفع که نزدیکِ کوه هست و یک استخر پر از ماهی گلی دارد. ما بودیم و دایی و زندایی و دو تا کلوچههایشان، مادربزرگ و پدربزرگ، خالهی عزیزم و مهمتر از همه آقا سید و خانوادهی دوستداشتنی و مهربانشان که از دوستانِ خانوادگی و قدیمیِ ما هستند. آخرین باری که آقا سید را دیده بودم برمیگشت به ده سالِ پیش! شبِ خیلی خوبی بود و به شدت خوش گذشت. گفتیم و خندیدیم و عکسِ یادگاری گرفتیم و خاطره ساختیم. قشنگترین قسمتش وقتِ شام کنارِ سفره بود که آقا سید رو کردند به من و گفتند: «شما میدونستی اسمت رو من انتخاب کردم؟!» من هم که این موضوع را نمیدانستم فقط لبخند زدم. ناگفته نماند که من و دخترِ آقا سید هماسم هستیم و هر دو از کنارِ هم بودنمان خوشحال بودیم. حوالیِ ساعت دوازده بود که رفتم کنارِ نردههای اطرافِ خونهباغ و خیره شدم به چراغهای شهر که از دور خودنمایی میکردند. هوا خنک بود و بادِ ملایمی میوزید. آن لحظه به این فکر کردم که چقدر تمامِ آن چند ساعتی که ما، دور از شلوغیِ شهر و آدمها و علیالخصوص فضای مسمومِ مجازی کنارِ هم بودیم خوش گذشت. به این فکر کردم که لبخندِ مادربزرگ، پدربزرگی که بعد از گذشتِ این همه سال هنوز هم عاشقانه مادربزرگ را دوست دارد و تمامِ آهنگهای حامد همایون، خوانندهی موردِ علاقهی مادربزرگ را درونِ فلشش ریخته تا وقتی به دلِ جاده میزنند معشوقهاش از شنیدنشان لبخند بزند، مادر و پدرم که حاضرم برایشان جان بدهم، خواهر و برادرِ نازنینم، پسرداییِ دو سالهام که همیشه میپرد در آغوشم و دلش میخواهد آنقدر بچرخیم و بچرخیم تا سرگیجه بگیریم، خاله جانم که الحق استادِ خوبی ست و دانشجوهایش دوستش دارند، زنداییِ هنرمندم که همیشه پای ثابتِ بدمینتون بازیِ من است، داییِ بانمک و عشقِ سرعتم که وقتی در ماشینش مینشینم از ابتدا تا رسیدنِ به مقصد صلوات میفرستم بلکه سالم برسیم :|، همه و همه سرمایههای من هستند و دلیلِ بودنم. به این فکر کردم که هیچ کجای فضای مجازی خونهباغ و هیچ آدمِ دنیای مجازی برایم خانوادهام نمیشود...
+ پنلِ مدیریت را که باز کردم با چند کامنتِ تبریک مواجه شدم و متوجه شدم این وبلاگ دوباره برتر شده. واقعیتش این است که برخلافِ سالِ گذشته نه خوشحال شدم و نه لبخند زدم.
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 239