نمیدانم عقربهها کجا ایستادهاند اما میدانم مدتهاست از نیمه شب گذشته. چشمانم ملتمسانه تمنای چند دقیقه خواب دارند اما این کتابِ لعنتی هنوز یک صفحه برای ورق زدن دارد. خیره به سطرِ اولِ صفحهی آخر، برای تکتکِ ثانیههای پس از امتحانِ فردا برنامه میچینم که به یک باره گرمایی از جنسِ مهربانیِ دستانت، از مبداِ این چشمانِ خسته در کلِ وجودم به رقص در میآید و به رگهایم خون میریزد و جانِ تازه میگیرم. به آرامی چشمانم را ماساژ میدهی و میگویی: «بیشتر مراقبِ چشمانت باش دختر. من حالاحالاها به این چشمها نیاز دارم ها!» دستانم را میگذارم روی دستانت و لبخندزنان میگویم: «هنوز بیداری؟!» همراه با گردشِ ۱۸۰ درجهایِ دستانت و به دام انداختنِ دستانم میانِ هُرمِ آنها مینشینی روی صندلیِ کناری. کتابم را میبندی و میگویی: «حدوداً ۱۰ دقیقه است که باران بند آماده. برویم بیرون؟!» نیمنگاهی به ساعت میاندازم و میگویم: «الان؟! دیوانه شدی؟!» کمی از آن لبخندهای دلبرت را چاشنیِ سکوتی معنادار میکنی و تحویلم میدهی و میروی تا خودت را برای یک دیوانهبازیِ دو نفره آماده کنی. چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد که آماده، همراه با شالگردنهای مشکی و سفیدمان از اتاق میآیی بیرون. همانهایی که مادرت برایمان بافته. درست مانندِ یکدیگرند با این تفاوت که شالگردنِ من کمی کوتاهتر است. به سرعت از خانه میزنیم بیرون. مقصدمان همان خیابانی ست که سقفی از همآغوشیِ درختانِ سر به فلک کشیدهی دو طرف دارد. همه چیز آماده است. زمینِ بارانخورده، صدای گوشنوازِ رقصِ آبِ در حالِ عبور از جویهای دو طرفِ این خیابانِ شاعرانه و جدولهایش، من، تو، حسِ جنون و خدایی که برای کلِ این زندگی به شدت کافیست. من جلو و تو با چند قدم فاصله پشتِ سرم، دستانی باز و راه رفتن روی لبهی باریکِ جدولِ کنارِ جویِ سمتِ چپِ خیابان و صدای خندههایی از تهِ تهِ دل که گوشِ آسمان را کر میکند. این است دیوانهبازیِ همیشگیِ ما به وقتِ بند آمدنِ باران، این عاشقانهترین پدیدهی جهانِ دلتنگی. آن قدر مستِ این راه رفتنهایی که بوی دیوانگی میدهد و خاطرهسازیهایمان میشویم که اصلاً متوجه نمیشویم باران دوباره هوس کرده ترنمش را نثارِ مردمِ این شهرِ فرو رفته در خواب کند. ما هم که طبقِ عادتِ همیشگی بی چتر زدهایم به دلِ این خیابانِ یکطرفه که اتفاقاً حوالیِ خانه نیست و این یعنی شروعِ یک سرماخوردگیِ دو نفره که خود تکمیلِ دیوانگی ست. تمامِ مسیرِ بازگشت را قدم میزنیم و بدونِ ذرهای توجه به امتحانِ نه چندان راحتِ فردا، حرف میزنیم و میخندیم و میخندیم و خیسِ خیس میرسیم به خانه. من چایِ هلدار دم میکنم و تو شومینه را روشن میکنی و دو تا پتو میآوری. مینشینیم کنارِ شومینه و خیره میشویم به استکانهای چای و فکر میکنیم. از وقتی فهمیدهای همهی سالهای یکی نبودنمان، همین چایِ هلدارِ خوشرنگ نذرِ لمسِ دستانت بوده، هر بار قبل از نوشیدنِ این معجونِ عجیب، چند ثانیه به آن خیره میشوی و سکوت میکنی و لبخند میزنی. من لحظه به لحظهی نوعِ نگاهت را حفظم. این بار جورِ دیگری نگاه میکنی. بالاخره چشم از استکانِ چایِ هلدارت برمیداری و به چشمانم خیره میشوی. لبخند میزنی، سکوتت را میشکنی و میگویی: «یادم نمیآید بعد از آمدنت به زندگیام دیوانگی نکرده باشم. بگذار یک اعتراف بکنم حوا. پیوندِ ما از جنسِ جنون بود...»
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 217