تو بگو از این چشم‌ها خجالت نمی‌کشی؟!

ساخت وبلاگ

می‌خواهم از عیدِ امسالم برایت بگویم. بگویم تا بدانی سبزه‌ام بی تو سبز نشد. سمنوی روی اجاقم بی‌ تو طعم نگرفت. ماهی‌‌های تنگِ بلورم یک گوشه کز کرده تکان نمی‌خوردند. سیب‌های هفت سینم رنگ به رخساره نداشتند. حتی آینه‌ی تمام‌قدِ گوشه‌ی اتاقم هم لج کرده بود! هر چه دستمال می‌کشیدمش غبارِ چنگ انداخته بر پیکرش پاک نمی‌شد. می‌دانی آخر جنسِ غبارش با غبارِ بقیه‌ی آینه‌های خانه فرق داشت. غبارِ خستگی و دلتنگی بود. بیچاره جانش به لب رسید بس که هر روز به عقربه‌های ساعتِ روی دیوار چشم دوخت. یک ثانیه، دو ثانیه، یک دقیقه، دو دقیقه، یک ساعت، یک هفته، یک ماه! تو بگو من و این آینه‌ی رنگ‌پریده، چند سالِ دیگر باید با نگاهمان عقربه‌ها را هل بدهیم بلکه لحظه‌ی پیچیدنِ نجوای قدم‌هایت در گوش‌هایمان، اشکِ شوق در چشم‌های کم‌سوی خواب ندیده‌‌مان حلقه بزند؟! حتی عقربه‌ها هم از این چشم‌های همیشه منتظر خجالت می‌کشند. بس نیست؟! تو اگر به تعدادِ همه‌‌ی لحظه‌های همه‌ی این سال‌ها، یک گوشه‌ی سالنامه‌ات چوپ خط کشیده‌ای بدان و من و آینه‌ی تمام‌قدِ اتاقم، به ازای همه‌ی این ثانیه‌ها هزار بار جان داده‌ایم. می‌بینی؟! حوِّل حالنای امسالم هم بی تو حوِّل حالی شد...

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 222 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1397 ساعت: 8:11