یک «من» وسطِ زندگی‌ام گم شده است

ساخت وبلاگ

مثلِ وقت‌هایی که آشفته از خواب می‌پری و بی‌اختیار شروع می‌کنی به گشتنِ تمامِ سوراخ‌سنبه‌های اتاقت اما پیدایش نمی‌کنی. نیست. مدت‌هاست که رفته اما تو تازه نبودش را حس می‌کنی. حتماً یک گوشه‌ی دنیا، تک و تنها، زانوهایش را بینِ دستانش گرفته و مدام این دیالوگِ شازده کوچولو و روباه را در ذهنش مرور می‌کند در حالی که سعی می‌کند بغضش را در وجودش هضم کند.

شازده کوچولو: غمگین‌تر از این که بیایی و کسی از آمدنت خوشحال نشود چیست؟!

روباه: این که بروی و کسی متوجهِ رفتنت نشود.

حق داشت. من هم اگر جای او بودم می‌رفتم. بودن که مهم نباشد باید یک نون بر سرش بیاوری. رفتن احترام به بودن است وقتی حس نشوی. رفته اما صدای سکوتش هنوز در گوشم زمزمه می‌شود. همه چیز از آن‌جایی شروع شد که یاد گرفتیم دیر ببینیم؛ به بودن بها ندهیم و بر مزارِ نبودن گریه کنیم. ساده اگر بخواهم بگویم می‌شود یک‌ «من» وسطِ زندگی‌ام گم شده است.

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 236 تاريخ : شنبه 23 دی 1396 ساعت: 10:15