یک جارو بر کوچه می‌زند یک جارو بر دلم

ساخت وبلاگ

دوشنبه‌ها حوالیِ ساعتِ ۱۰ صبح به کوچه‌ی ما می‌رسد. من هم همین ساعت از دوشنبه‌های هفته‌هایم خانه‌ هستم و برایش چای، میوه و کیک می‌برم. حدوداً پنجاه سال سن دارد و همیشه لبخند می‌زند. چیزی که برایم جالب و البته بسیار جذاب و تامل‌برانگیز است، قانع بودن و حسِ رضایتِ عجیب و آرامش‌بخشی‌ست که در چشمانِ آقای پاکبان موج می‌زند. در گرمای طاقت‌فرسای تابستان و سرمای استخوان‌سوزِ زمستان، آشغال‌های مدعیانِ تمدن و فرهنگِ سرشار را از گوشه‌های شهر جمع می‌کند اما شاکرتر از همه‌ی پشتِ میزنشینانِ همیشه شاکی از حقوق و مزایا و پاداش‌های کلان است.

امروز هم مثلِ همیشه با صدای خش‌خشِ جارویش، چادرم را سَرم کردم و رفتم لبِ پنجره. سلام کردم و گفتم: «الان چای می‌آورم برایتان.» چند دقیقه بعد سینیِ چای و میوه را بردم. با همان لبخندِ همیشگی تشکر کرد. به خانه که برگشتم حالم بد شد. نفسم بالا نمی‌آمد. تنگیِ نفس گاهی می‌آید سراغم ولی این یکی خیلی شدید بود. جلوی چشمانم تیره و تار شد. تا مرزِ بی‌هوشی رفتم ولی یک چیزی نگذاشت زمین بخورم. یک چیزی مثلِ یک دعا. شاید دعای خیر...

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 271 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19