من برای «تو» نذرِ چای کرده‌ام

ساخت وبلاگ

این که نصفِ شب، ناگهان از خواب بپری چیزِ عجیبی نیست. این که وسطِ سرمای دی احساسِ گرمای شدید کنی اما حاضر نباشی دل از پتو بکنی هم. می‌دانی این‌ها همه از عوارض نبودنت است. نفس‌هایت که نباشد بهتر از این نمی‌شود. زمان به یکباره مرا پرت می‌کند وسطِ شبِ یلدا. دورِ سفره نشسته بودیم و پدر حافظ می‌خواند. زن‌دایی برای همه چای ریخت. با این که خیلی خوش‌رنگ و خوش‌عطر بود، من، مثلِ همه‌‌ی ده سالِ گذشته لب نزدم. فقط چند ثانیه به آن خیره شدم. لبخندت را دیدم. همان لبخندِ همیشگی. همان لبخندی که نمی‌گذارد این ‌طلسمِ ده ساله، بی تو بشکند. تو در عینِ سادگی عجیب پیچیده‌ای. حس می‌کنم در یک روزِ سردِ زمستان آمده‌ای؛ لبخندت را درونِ تمامِ فنجان‌های شهر ریخته‌ای و بی آن که مرا بیدار کنی آرام رفته‌ای. من تو را ندیده‌ام. نه می‌دانم کجای این دیاری و نه می‌دانم خدا تا چه اندازه تو را شبیه به من آفریده. فقط می‌دانم چای خیلی دوست داری. خلاصه بگویم برایت؛ من برای احساسِ حسِ لمسِ دستانت نذرِ چای کرده‌ام.

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 314 تاريخ : پنجشنبه 14 دی 1396 ساعت: 15:19