دیشب زمان به اندازهی چند ماه به عقب برگشت. رفتم به همان شبی که مدام صحبت میکرد و من کلافه شده بودم. آدمهای پر حرف منی را که ۹۹ درصدِ لحظههایم در سکوت میگذرد عصبی میکنند. با بیحوصلگی به سوالهایش جوابِ کوتاه میدادم و وقتی میپرسید: «شما سوالی ندارید؟!» چشمانم را میبستم و محکم میگفتم: «خیر!» شاید بخاطرِ این بود که میدانستم این صحبتها و سؤال و جوابها به جایی نمیرسد؛ چون جوابِ من چیزی جز نه نمیتوانست باشد. گذشت و گذشت تا آن لحظه که پرسید: «راستی اگر خدا خواست و زندگیِ مشترکی تشکیل شد، من خواستم بروم مدافعِ حرم بشوم رضایتنامه را امضا میکنید؟!» چشمانم گرد شد و زبانم بند آمد. سوالِ عجیبی بود. اصلاً انتظارِ همچین سوالی را نداشتم. به یک باره واژهها در مقابلِ نگاهم قتلِ عام شدند و بقیهی لحظهها در سکوتِ مطلق سپری شد.
میدانم دوست داشتنِ کسی که نه او را دیدهام و نه میشناسمش، نه میدانم چه شکل و شمایلی دارد و نه میدانم کجاست و به طورِ کلی هیچ چیز دربارهاش نمیدانم، دیوانگیِ محض است. خب من هم عاقل نیستم. این را هم میدانم که آن کسی که قرار است روزی بشود همهی وجودم را به قدری دوست دارم که نه فقط نیمهی سیب که حاضرم کلِ سیبم را تقدیمش کنم. حالا شما بگویید میتوان رضایت داد پارهی تنت برود به سفری که برای بازگشتش هیچ تضمینی نیست؟!
اگر زندگیِ مشترک را مثلثی بدانیم که یک رأس آن خداست، رأسِ دیگر شریکِ زندگی و رأسِ سومش خودمان، آن وقت درکِ امضای رضایتنامه، کارِ دشواری نخواهد بود.
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 293