به رنگِ اهدای عضو :)

ساخت وبلاگ

شبِ عاشورا، حوالیِ ساعت ۹:۳۰ واردِ حسینه سیدالشهدا شدیم. یک گوشه‌ی حیاطِ حسینه، میزی بود که پشتش یک خانم و آقا نشسته بودند. از دانشگاهِ علوم پزشکی آمده بودند برای ثبت نامِ کارتِ اهدای عضو. رفتم به سمتِ میز. خانمی مهربان با لبخندی دوست‌داشتنی رو به من گفت: «می‌خواهی فرم پر کنی؟!» با لبخند گفتم: «بله.» یکی از فرم‌ها را جلویم گذاشت. همین که خواستم خودکار را بردارم مادر با لحنی سرشار از عصبانیت و نگرانی، محکم و قاطعانه گفت: «اجازه نداری پر کنی!» هر چه اصرار کردم فایده‌ای نداشت و مدام تکرار می‌کرد که راضی نیست. پدر اما گفت: «از نظرِ من مشکلی ندارد.» به چهره‌اش که نگاه کردم متوجه شدم زیاد هم راضی نیست و فقط چون من می‌خواهم می‌گوید اشکالی ندارد. پدر هیچ‌ وقت با من مخالفت نمی‌کند حتی اگر مخالفِ عقیده‌ام باشد. نهایتاً مادر راضی نشد و من هم با ناراحتی واردِ حسینیه شدم. هر شب، مادر در حیاطِ حسینیه می‌نشست و من داخل. هر چه بیشتر می‌گذشت، ناراحتی‌ام بیشتر می‌شد تا جایی که کار به بغض رسید. راستش از مادر انتظار نداشتم مخالفت کند. کاری که بدونِ رضایتِ مادر انجام بشود هم که لطفی ندارد.

حاج‌آقایی که این چند شب، میخکوب پای منبرش می‌نشستم، سومین حاج آقایی هستند که صحبت‌هایشان تا اعماقِ وجودم نفوذ می‌کند و روحم را آرام. حرف‌هایشان به افکارم به شدت نزدیک است و اصلاً به خاطرِ جنسِ متفاوت و دلنشینِ صحبت‌هایشان است که پیر و جوان دوستش دارند و پس از سخنرانی، هنگامِ رفتن، دورش حلقه می‌زنند و از چند لحظه‌ای هم‌کلام شدن با ایشان لذت می‌برند. درست همان لحظه که بغض گلویم را گرفته بود، سخنرانیِ ایشان شروع شد و همین باعث شد آرام بگیرم. 

شبِ سنگینی بود. از آن دست شب‌هایی که دلت می‌خواست به سجده بیفتی و عاجزانه خدا را به همه‌ی مقدسات قسم بدهی که ای کاش خورشید بمیرد و صبحِ فردا طلوع نکند. بعد از سخنرانی نوبت به مداحی رسید. بهترین جایش آن زمان بود که همه‌ی چراغ‌ها خاموش شدند و هر کس گوشه‌ای برای خودش می‌گریست. آخ که آدم دلش می‌خواست برای آن همه مظلومیت و غربت بمیرد. همان لحظه بود که خواستم خودش دلِ مادر را نرم کند. نوحه که تمام شد واردِ حیاط شدیم. رفتم کنارِ مادر و گفتم: «بروم فرم را پر کنم؟!» با عصبانیت نگاهم کرد. من هم دیگر چیزی نگفتم. یک گوشه ایستادم و به دسته‌های زنجیرزنی که واردِ حسینیه می‌شدند خیره شدم. زنجیرزنی که تمام شد، مادر گفت: «برو فرم را پر کن بلکه راحت بشوی!» بعد هم از لبخند‌های دوست‌داشتنی و قند در دل آب کنِ همیشگی‌اش را تحویلم داد. به یک باره حالم خوب شد. خیلی حسِ عجیبی داشت آن لحظه‌ای که اسمم را روی فرمِ کارتِ اهدای عضو می‌نوشتم. حسِ رضایت و شاید حسِ مفید بودن. نمیدانم.

در راهِ بازگشت مادر با خنده گفت: «آخر کدام عضوِ بدنت به دردِ کسی می‌خورد؟! تو که همیشه همه جایت درد می‌کند و مریض هستی! بیچاره آن کسانی که اعضای بدنِ تو نصیبشان بشود.» راست می‌گوید مادر. از بچگی همیشه مریض بودم. :| با این حال می‌دانم ‌هیچ عضوِ سالمی هم که نداشته باشم، قلبم مشکلی ندارد. هنوز به یاد دارم صحبت‌های آقای دکتر را آن زمان که نوارِ قلب را تحویلش دادم. گفت دردهایی که گاهی حس می‌کنم چیزِ خاصی نیست. قلبم سالم است. :) می‌گویند کوزه‌گر از کوزه شکسته آب می‌خورد. شاید روزی بشود حکایتِ حالِ ما. مادر می‌گوید: «می‌شوی پزشکِ بیمار. بیچاره مریض‌هایت.» :|


+ فهمیدم این کارت فرمالیته‌ هست. بماند برای حسِ خوبش. :)


+ خیلی خوب است وقتی ذهنت درگیرِ موضوعی شده و یکسری کلمات، مدام در ذهنت پیچ و تاب می‌خورند، بنشینی پای منبری که موضوعش دقیقاً دغدغه‌ی چند روزه‌ات هست؛ نه؟! بعد بنشینی برای حالِ خودت زار بزنی. گریه کن حوا. گریه کن. وقتی دروغ می‌گویی و کلاهِ شرعی بر سرش می‌کشی باید هم گریه کنی. غفلت توجیهِ مناسبی نیست. اصلاً توجیه راهِ مناسبی نیست. تبرئه نمی‌کند آدم را. گریه کن حوا. گریه کن...

همینطوری :)...
ما را در سایت همینطوری :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 269 تاريخ : جمعه 5 آبان 1396 ساعت: 18:47