پانزده سالِ بعد، حوا یک متخصصِ خون و آنکولوژیِ در شرفِ گرفتنِ فوق تخصص هست که در خانهای نه چندان بزرگ با دکوراسیونِ سفید و آبیِ آسمانی، واقع در یکی از کوچههای مشهد، زندگی میکند. بخشِ قابلِ توجهی از وقتش را در مطب و بیمارستان، با آدمهایی به نسبت شبیهِ خودش میگذراند. تا آن موقع احتمالاً کلِ ایران را همراه با حضرتِ عشق، زیرِ پا گذاشته و اگر آقایش طلبیده باشد، کربلا را هم دیده و هوای بینالحرمین را به ریه کشیده است. در یکی از اتاقهای خانهاش، سر تا سر قفسههای کتاب چیده شده و یک میز و دو صندلی، دقیقاً کنارِ پنجره گذاشته شده که مخصوصِ مطالعهی کتابهای دوستداشتنیِ حوا و حضرتِ عشق هست. گلدانهای کوچک و رنگارنگِ گل که در گوشه گوشهی خانهی حوا دیده میشوند، از آنجا بهشتی کوچک ساختهاند. آن موقع، حوا دو کلوچهی خوشمزه دارد، یکی هفت یا هشت ساله به اسمِ نسیم و آن یکی هم سه یا چهار ساله به اسمِ طاها. وقتهایی که خسته یا ناراحت میشود، موهای نسیمش را باحوصله شانه میزند و با عشق میبافد تا آرامِ آرام بشود. لحظههایی که پشتِ دیوارِ آشپزخانه پنهان میشود و به محضِ رسیدنِ طاها آرام میگوید دالی تا طاهایش بلند بلند بخندد و خودش را در آغوشِ مادرش رها کند، قند در دلِ حوا آب میشود. طبقِ قرارِ حوا و حضرتِ عشق در ابتدای زندگیشان، یک شبِ هر هفتهی آنها در جوارِ ضامنِ خوشبختیشان، آقای خوبیها، صبح میشود. عصرهایی که هر دو خانه باشند، حوا لیوانِ مخصوصِ خود و حضرتِ عشق را از چای لبریز میکند و بعد هر دو مینشینند روی صندلیهای کنارِ یکی از باغچههای حیاطِ خانهشان که پر از گلهای خوشرنگِ عاشق است و گل میگویند و گل میشنوند در حالی که یک ظرفِ پر از سیبهای سبزِ خوشعطر ، روی میزِ روبهرویشان خودنمایی میکند. پانزده سالِ بعد، همینقدر آرام و ساده، خوشبختی، کلِ زندگیِ حوا را سخت در آغوش گرفته است.
برچسب : نویسنده : 5complex-lifec بازدید : 208